در سکوت شب من ، ناگهان حادثه ای… ناگهان وسوسه ای تلخ گذشت… من تو را کم داشتم
در سکوت شب من ، آسمان حرفی زد… و غزل شعری شد…
در سکوت شب من، موج گیسوی تو آرام نداشت برق چشمان تو پیغام نداشت…
چه سرابی دارم که امیدم به نگاهت… سالها یخ زده است…
سرد و حیران است…
...
به ثانیه ها گوش می کنم
و چشمهایم را می بندم و اشک میریزم
چقدر خسته ام
چقدر دلم می خواهد همینجا بین عبور و مرور مدام ماشین ها
و مردم دراز بکشم و دنیا را به ایستادن وا دارم
چقدر دلم می خواهد بروم بالا ترین جای شهر بایستم و بلند بلند بخندم…
به خودم و به دردهایی که هیچ درمانی برایشان تجویز نمی کنی…
خودم حکیم ...
می نویسم از تو…
از تو ای شادترین…
تازه ترین نغمه ی عشق…
تو كه سرسبزترین منظره ای
تو كه سرشارترین عاطفه را نزد تو پیدا كردم
و تو كه سنگ صبورم بودی
در تمامی لحظاتی كه خدا شاهد غصه و اندوهم بود
به تو می اندیشم…
به تو می بالم و از تو می گیرم هر چه انگیزه درونم دارم
به تو می بالم
...
همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم
که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر میشود…
ولی پدر …
یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند
خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست
فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد …
بیایید قدردان باشیم …
و قدر هم را بدانیم
...
گریه نمی کرد هرگز در مرگ مادرش
و نکرده بود هرگز در ترک همسرش
پچ پچ می کردند زنان پشت سرش
که بسیار بی احساس است خیر سرش
وفحش می خورد از مردان که گور پدرش
و چه بی صدا می شکست تمام اعضای بدنش
او سال ها بود که مرده بود
در نبود فرهنگ درک در کشورش
دیگر نمی دانم چه بگویم
...
راستی… خدایا،این و میدونستی
دختر بچه ی کودکیم کجاست؟! چه بر سر او آمد؟
هنوز هم با آن لبخند زیبا و چشم های پاک و بی ریاست،
وقتی دکمه های پیراهنم را می بست؟ یا او هم بزرگ شده…؟!
شاید یکی مثل همین عروسک ها…
چشم های هوس انگیز ریمل کشیده و لب های شهوانی رژ زده! آخر کجایش زیباست؟!
چقدر دلم می خواهد به دختر بچه ی کودکیم می گفتم ...